توزیع غذا، کلید آشنایی با بچههای مددکار
بچهها من را از توی حیاط سرای حافظ به سمت دفتر نگهبانی و حراست راهنمایی میکنند. همان دفتری که در بدو ورود از جلوی آن رده شده بودم و برای نگهبانش دست تکان داده بودم. وارد میشوم و سلام میکنم. میگویم بچهها شما را معرفی کردند برای مصاحبه درباره بهبودیافتههای طلوع. با ادب و احترام قبول میکند که حرف بزند. میگوید من اینقدر حرف و ماجرا دارم که باید کتاب زندگیام را بنویسی. میگویم اگر عمری باشد شاید مستند… دوست دارم بدانم چطور با طلوع بینشانها آشنا شده. چطور از دل پاتوقهای کارتنخوابی به اینجا رسیده. خودش تعریف میکند: والا وقتی ما توی پاتوقها بودیم، همهاش اسم طلوع بینشانها بود. میگفتند یک جایی هست که برای شما کار میکنند، سرویس میدهند و حرفهایی میزدند که باورنکردنی بود. چندین بار بچهها را دیدم که غذا آورده بودند و توزیع میکردند، ولی از دور تماشا میکردم و نزدیک نمیشدم. یک ترسی داشتم که هیچوقت نمیگذاشت نزدیک شوم. اینها گذشت تا اینکه چند نفر از دوستانم را دیدم و ترسم ریخت. دیدن آنها باعث شد به جمعیت طلوع نزدیک شوم. آنجا بود که با سرای امید آشنا شدم.
وقتی دوستان کارتنخوابم را دیدم، باور نمیکردم ترک کرده باشند
از آقای کردبچه میپرسم از دوستانت چه شنیدی که متقاعدت کرد به طلوع نزدیک شوی؟ جواب میدهد: این دوستانی که دیدمشان از بچههای زیر پلی و کارتنخواب بودند و مواد مصرف میکردند. قبلاً با هم توی یک پاتوق بودیم، ولی وقتی دیدمشان باور نمیکردم اینها همان آدمهای سابق باشند. به کلی عوض شده بودند. مقایسهشان با آدمهایی که قبلاً بودند، برایم خیلی تعجبآور بود. چهره و استایل و تیپ و ظاهرشان به کلی فرق کرده بود. برای همین خیلی پرس و جو کردم تا طلوع را بشناسم و پیدا کنم. گفتند بچههای طلوع سهشنبهها برای توزیع غذا میآیند ولی من عجله کردم و خودم زودتر از آمدن آنها آمدم پشت در طلوع. خیلی دوست داشتم پاک بشوم. آنجا با استقبال خوب از ما پذیرایی کردند. آمدیم داخل و همه جور احترام و سرویس و ادب دیدیم. همه چی آنجا رعایت میشد. خلاصه شروع به ترک کردم و بعد از مدتی هم برگه خدمت به من دادند و مسئول فیزیک شدم. بعد از چهار پنج ماه به سرای مهر دادند که آنجا هم چند ماه خدمتگزار بودم. وقتی پاکیام به یکسالگی رسید، عمواکبر جشنی برایم گرفت که کسی نگرفته بود. آنجا خیلی چیزها یاد گرفتم.
توی ده تا کلمه، شش هفت تا فحش داشتم!
آقای کردبچه یاد خاطرات قدیمیاش میافتد و میگوید: من شاید توی ده تا کلمهای که حرف میزدم، شش هفت تا ناسزا بود. اینطور نبود که مثل الآن بنشینم و صحبت کنم. از قول خودم شاید نود درصد، ولی از قول مردم، میگویند هزار درصد تغییر کردی. آنهایی که من و گذشته من را دیده بودند، میدانند که من چقدر تغییر کردم. صحبت کردن بلد نبودم؛ همهاش فحش. خلاصه به ما یک چیزهایی یاد دادند و آمدم آنها را در سرای مهر تمرین کردم. کسانی را میدیدم که با یک کولهبار درد میآمدند، میرفتند توی اتاق عمواکبر و خوشحال برمیگشتند. من هم یک جورهایی از خوشحالی آنها خوشحال میشدم. چون به من هم کمک شده بود و از اینکه میدیدم دیگران هم دارند همین کمک را دریافت میکنند دلم شاد میشد. هر نفری که میرفت و میآمد آنقدر من را سفت و محکم میکرد که نگو. به خاطر همین دوست داشتم عمواکبر را ببینم.
عمواکبر محبت و کمک کردن را به من یاد داد
یکبار برنامهای توی مرکز داشتیم و چندنفر به مرکز مراجعه کرده بودند. من توی لیوان کاغذی به اینها چایی دادم. عمواکبر وقتی آمد، من را قشنگ کشید کنار، خیلی با احترام گفت «اینجا دو دسته آدم میاد، یک دسته آدم میاد کمک کنه، یک دسته آدم میاد کمک بشه. سعی کن به اونایی که کمک میشه از بهترین وسایل، بهترین جنس و بهترین امکانات بهشون سرویس بدی. اونایی که میخوان بیان کمک کنن، نه اینکه مهم نیستن و اهمیت ندارن، مهمان، ولی اهمیت بیشتر رو به کسانی بده که میان کمک بگیرن». محبت کردن و کمک کردن را من آن روز از عمواکبر یاد گرفتم؛ از رفتار و ادباش. در طلوع بینشانها آنقدر بدی ما را با خوبی جواب دادند که ما دیگر کم آوردیم. سعی کردیم روی صحبت کردن و کلاممان کار کنیم. بعد از یک مدتی من سکته مغزی و قلبی کردم. من را در بهترین بیمارستانها بستری کردند، بهترین پذیرایی شد، بهترین شرایطی که اگر خانواده خودم بود اینطوری به من سرویس نمیدادند. بعد از آن شروع کردم به رسیدگی به ظاهرم. دندانها را کشیدم و دندان گذاشتم. به لباس و ظاهرم توجه کردم و خلاصه الآن که به سه سال پیشم نگاه میکنم، میبینم خیلی تغییر کردم. هرسال تغییر داشتم و الآن که به پارسالم نگاه میکنم، خیلی بهتر شدم.
دوچرخه دستم نمیدادند اما حالا سولههای میلیاردی دست من است
او ادامه میدهد: قبلاً در همین سرای حافظ سرپرست تولیدی ماسک بودم و دو سه شیفت کار میکردیم. بچههای سرای فرشتهها و سرای مهر و سرای نور میآمدند کار میکردند و میرفتند. خیلی آنجا یاد گرفتم. همه هم مثل بچه و برادر کوچک خودم بودند و کنار هم خوب بودیم. بعد که ماسک تعطیل شد، آمدند این دفتر را در اختیار من گذاشتند. من الآن مسئول حراست اینجا هستم. شاید به جرأت بگویم چهار سال پیش کسی یک دوچرخه دست من نمیداد، ولی الآن کلید کل این کارخانه دست من است. غیر از این، الآن بیشتر از بیست تا ساک پر از لپتاپ و طلا و پول را در اختیار من گذاشتهاند. امروز من به عمواکبر افتخار میکنم که در کنارش خیلی چیزها یاد گرفتم. اکبر رجبی مشهود به من وقار داد، به من اطمینان کرد. من هم سعی کردم تا الآن بتوانم به خوبی انجام وظیفه کنم. الآن از زندگیام راضیام. بعد از چهار سال دخترم آمد و من را پیدا کرد. به زندگیام وصل شدم و با آنها ارتباط دارم. بعد از ۲۸ سال مصرف مواد مخدر، کمپهای اجباری، طرح ماده ۱۶، و هر جایی که گیر کردم و جواب نداد، اینجا طوری ما را در آغوش گرفتند که برادر خودم نگرفته بود. خیلی چیزها یاد گرفتم. اگر بخواهم بگویم به تصویرکشیدنی و با صحبت نمیشود.
معتاد تابلویی است که هر بیسوادی میخواندش
میگویم اگر خود شما امروز بخواهید به یک کارتنخوابی که از همه چی و همه جا بریده پیشنهاد بدهید که بیاید اینجا و ترک کند، چه میگوئید؟ جواب میدهد: من نمیتوانم این را با کلام به طرف بفهمانم، ولی کسی که گذشته من را دیده باشد، نیازی نیست که من حرف بزنم. معتاد تابلویی است که هر بیسوادی از دور میخواندش. کسی که گذشته من را دیده باشد و امروز من را ببیند، خودش میآید یقه من را میگیرد و التماس میکند که کجا رفتی و کجا خوب شدی و چیکار کردی؟ هرکس هم از من سوال کرده همینجا را معرفی کردم و راهنماییشان کردم. امروز به جرأت میتوانم بگویم بابالحوائج تمام معتادان، اکبر رجبی است. من توی پخش و توزیع غذا با بچهها رفتم، با چراغ قوه میگردند کارتنخوابها و بیخانمانها را پیدا میکنند. چندین بار وقتی طرف برای سمزدایی میآمد، آنچنان بو میداد که من دور میشدم و عقبنشینی میکردم. ولی این بچهها این معتادین را بغل میکردند و میبوسیدند. من هم از آنها مرام و معرفت را یاد گرفتم. امروز عمواکبر دارد آدمهایی مثل خودش میسازد که این راه را ادامه بدهند.
روزی ۱۷ سرنگ تزریق میکردم
تا الآن کمتر درباره شرایط خودش پیش از بهبودی حرفی زده. میترسم خاطرات تلخی باشد که یادآوریاش اذیتاش کند، ولی میپرسم. علیرضا کردبچه، کسی که میگوید «معتاد تابلویی است که هر بیسوادی میتواند بخواندش»، درباره گذشته خودش حرفهایی میزند که تعجب میکنم. میگوید: من خوشبختانه سابقه زندان و دزدی و اینها ندارم، ولی جوری به عجز و عاجزی رسیدم که تعریفکردنی نیست. میخواهید بدانید حد اعتیاد من چقدر بود؟ من روزی ۱۷ تا آمپول تزریق میکردم. ۱۷ تا… بعضی وقتها مواد هم داشتم، اما از خماری درد میکشیدم. چرا؟ برای اینکه دیگر رگ نداشتم که بزنم. و این بدترین عجز من بود که همه چی داشته باشی و نتوانی استفاده کنی. من تا آخر این راه رفتم، هیچی جواب نداد جز اکبر رجبی. با صمیمیت مثل برادر ما را در آغوش گرفت. الآن هم افتخار میکنم که کنار او هستم و دستش را میبوسم. نه من، کلیه بچهها افتخار میکنند که کشورمان چنین مردی دارد. عمواکبر از خانواده بچههایی که ترک میکنند حمایت میکند، به آنها کار میدهد، موقعیت و اعتبار میدهد. همهجوره رسیدگی میکند. شاید سه سال پیش کسی دوچرخهاش را دست من نمیداد، ولی الآن چهار پنج تا سوله با اجناس میلیاردی دست من است. فکر کنم همین نشان میدهد که من از کجا به کجا رسیدم.
حرف آخر خطاب به کارتنخوابها؛ ناامید نشوید
سوال آخرم را میپرسم «به کارتنخوابهایی که به آخر خط رسیدند، چه میگوئید». جواب کوتاه است: ناامید نشوید. بیاید طلوع بینشانها. همین.